۱۴۰۱ شهریور ۱۸, جمعه

هزار و چهارصد سال ایستادگی ایرانیان در برابر متجاوزان مسلمان



متن زیر قسمتی از کتاب « تولدی دیگر » به قلم شجاع الدین شفا است. در حدود ۱۴۰۰ سال پیش اعراب مسلمان مانند طوفانی
از شن به نقاط مختلف دنیا هجوم بردند و به غارت، ویرانگری و به بردگی گرفتن مردمان سرزمین های مختلف پرداختند. از آنجا که . مردمانی بی رحم و شمشیر زنان قهاری بودند در اکثر نبردهای شان به پیروزی دست یافتند. کتاب خانه ها را به آتش کشیدند و میراث فرهنگی تمدن های مختلف را از بین بردند و قوانین بی رحمانه ای برای مردمان کشورهای مغلوب تبیین کردند که در متن زیر به اختصار توضیح داده می شود. آن ها ستون های برافراشته شده در زیر بناهای ارزشمند و کاخ ها را برداشته و آن ها را زیر خیمه هایشان گذاشتند. زنان و کودکان را به بردگی گرفته و در سرزمین هایی که به آن وارد می شدند دریایی از خون براه می انداختند. 

اما نکته قابل توجهی که وجود دارد این است که ایران و ایرانیان به واسطه ی فرهنگ غنی چند هزار ساله، بیش از ۱۴۰۰ سال هست که نسل اندر نسل به طور زیرکانه با فرهنگ عرب و فرهنگ اسلامی مبارزه می کنند و این مبارزه ادامه خواهد داشت تا    زمانی که ایران زمین به شکوه گذشته بازگردد و این بیگانگان، که پیشه شان جنگ افروزی جهل پراکنی است، به همان  جایگاهی که متعلق به آن هستند، بازگردند

  ايرانی که عرب در سال های ١۴ تا ٣۶ هجری تحويل گرفت يکی از چهار امپراتوری صدرنشين جهان باستان بود، با اعتباری سياسی و رونقی اقتصادی و شکوهی فرهنگی که عميقاً مورد قبول جهانيان بود. و ايرانی که همين عرب در قرن سوم هجری اجبارا تحويل صاحبان آن داد، همانند ايران ديگری که وارثان عرب در قرن پانزدهم هجری در جريان تحويل آن به هزارهِ سوم اند، ايرانی بود که نه هويت ايرانی داشت، نه اعتبار سياسی، نه رونق اقتصادی، نه شکوه فرهنگی. در هزار و چهارصد ساله نخستين اين تاريخ - به استثنای يک دوران کوتاه هفتاد ساله - ايران بطور دائم يک ابرقدرت جهان باستان بود، و در دو قرن از اين مدت اصولا ابرقدرت منحصر به فرد آن بود. در هزار و چهارصد ساله دوم، نه تنها نشانی از اين سرفرازی بر جای نماند، بلکه در بيش از نيمی از اين مدت ايران حتی حاکميت ساده ای نيز نداشت و تنها بخشی از امپراتوری های عرب و مغول و غزنوی و سلجوقی و ترک و تاتار بود.


  در ارزيابی نحوه مسلمان شدن ايرانيان تقلب بسيار با تاريخ شده است. و اتفاقا اين تقلب بيش از آنکه از جانب بيگانگان صورت گرفته باشد از جانب کسانی از خود ايرانيــان صورت گرفته است. وقتيکه بزرگترين مورخ جهان، ابن خلدون، می نويسد که «پيش از حمله اعراب ايراينان سرزمين هائی پهناور در اختيار داشتند با جمعيتی بسيار و با تمدنی بزرگ، ولی بعد از آنکه عرب با نيروی شمششير بر آنان استيلا يافت چنان دستخوش تاراج و ويرانی شدند که گوئی هرگز وجود نداشتند - زيرا گرايش طبيعی عرب اين است که رزق خويش را سر نيزه خود بجويد اگر در اين مسير به قدرت و حاکميتی دست يابد ديگر حد و حصری برای غارتگری خود نشناسد، و بدين ترتيب است که تمدن اقوام مغلوب منقرض می شود، واين درست همان امری بود که در ايران اتفاق افتـاد»، فرضيه پردازی ايرانی، در سال های پايانی قرن بيستم، ادعا می کند که «ايرانی اسلام را با آغوش باز پذيرفت و هيچکس نمی تواند بگويد که ايرانی از همان اول در برابر اسلام قرار گرفت و نخواست آنرا بپذيرد» (علی شريعتی: علی و حيات بارورش پس از مرگ)، و وقتيکه معتبرترين مورخان خود جهان اسلام: طبری، ابن الاثير، دينوری، يعقوبی، بلاذری، ابن فقيه، راوندی، مسعودی از صد هزار کشته ايرانی در جلولاء نام می برند، و متذکر می شوند که اين دشت نبرد بهمين دليل از جانب اعراب جلولاء (پوشيده) ناميده شد که اجساد کشته شدگان سراسر آنرا در زير پوشانيده بود، فرضيه پرداز ايرانی مدعی می شود که «حمله اعراب به ايران با هيچ مقاومت درخشانی در جلولاء و نهاوند روبرو نشد» (اسلام شناسی)، و باز هم وقتيکه همين تاريخ نگاران مسلمان از يکصد و سی شورش پياپی در استان ها و شهرستان های مختلف ايران (ری، همدان، اصفهان، کرمان، استخر، گرگان، قم، گيلان، طبرستان، ديلم، سيستان، فارس، خراسان، آذربايجان، خوارزم، فارياب، نيشابور، بخارا، دارابگرد) و از سرکوبی های خونين اين شورش ها و تجديد های مکرر آنها خبر ميدهند (که گزارش جامعی از آنها را در کتاب «ملاحظاتی در تاريخ ايران» پژوهشگر معاصرعلی ميرفطروس می توان يافت)، باز همين فرضيه پردازان اظهار اطمينان می کنند که «ايرانی از همان اول احساس کرد که اسلام همان گمشده ای است که بدنبالش می گشته است، برای همين بود که مليت خودش را ول کرد، مذهب خودش را ول کرد، سنتهای خود ش را ول کرد و بطرف اسلام رفت» (باز شناسی هويت ايرانی – اسلامی).


ايرانيان ديگری در اين مورد با معيارهائی کاملا دوگانه سخن می گويند. در کتابی بنام «کارنامه اسلام» که درآستانه انقلاب ولايت فقيه انتشار يافت، عبدالحسين زرين کوب که سال ها پژوهشگری واقع بين و بيغرض شناخته شده بود با تغيير جهتی صد وهشتاد درجه ای در مورد آنچه خود او پيش از آن نوشته بود. مدعی شد که «همه جا در قلمرو ايران و بيزانس مقدم مهاجمان عرب را عامه مردم با علاقه استقبال کردند. نشر اسلام دربين مردم کشورهای فتح شده بزور جنگ نبود و انتشار آن نه از راه عنف و فشار بلکه به سبب مقتضيات و اسباب گونه اجتماعی بود. روايتی که کتابخانه مدائن را اعراب نابود کردند هيچ اساس ندارد، و آنچه هم که بيرونی راجع به نابود شدن کتب خوارزم گفته است مشکوک است.» و با اينهمه نويسنـده اين مطلب همان کسـی بود که پيش از آن خود در کتاب ارزنده ای بنام «دو قرن سکوت» در شرح همين ماجرا نوشته بود

«شک نيست که در هجوم تازيان بسياری از کتاب ها و کتابخانه های ايران دستخوش آسيب فنا گشته است. اين دعوی را از تاريخ ها می توان حجت آورد و قراين بسيار نيز از خارج آنرا تاييد می کنند. با اينهمه بعضی دراين باب ابراز ترديد می کنند. اين ترديد چه    لازم است؟ در آئين مسلمانان آن روزگار، تا آنجا که تاريخ می گويد، آشنائی به خط کتابت بسيار نادر بود و پيدا است که چنين قومی تا چه حد می توانست به کتاب و کتابخانه علاقه داشته باشد. از همهِ قرائن پيداست که در حمله عرب بسياری از کتاب های ايرانيان از ميان رفته است. ... عربان فاتح برای اينکه از آسيب زبان ايرانيان در امان بمانند و آنرا همواره چون حربه تيزی در دست مغلوبان خويش نبيند با خط و زبان و کتاب و کتابخانه هر جا که در شهرهای ايران بر خوردند سخت به مخالفت بر خاستند. رفتاری که تازيان در خوارزم با خط و زبان مردم کردند بدين دعوی حجت.» و هم او در جای ديگری از اين کتاب نوشته بود: «در برابر سيل هجوم تازيان شهرهای بسيار ويران شد و خاندان ها و دودمان های بسيار برباد رفت. اموال توانگران را تاراج کردند و آنها را غنائم و انفال نام نهادند. دختران و زنان ايرانی را در بازار مدينه فروختند و آنانرا سبايا و اسرا خواندند، و همهِ اين کارها را در سايه شمشير و تازيانه انجام دادند و هر گونه اعتراضی را با حد و رجم و قتل و حرق جواب گفتند. ... و چنين بود که اندک اندک محراب ها و مناره ها جای آتشکده ها را گرفت. گوش هائی که به شنيدن زمزمه های مغانه و سرود های خسروانی انس گرفته بودند بانگ تکبير و طنين صدای موذن را با حيرت و تاثر تمام شنيدند. کسانيکه مدتها از ترانه های طرب انگيز باربد و نکيسا لذت برده بودند رفته رفته با بانگ حدی و زنگ شتر مانوس شدند. خشن طبعی و تند خوئی فاتحان وقتی بيشتر معلوم گشت که زمام قدرت را در کشور فتح شده بدست گرفتند. ضمن فرمانروائی و کارگزاری در بلاد مفتوتح بود که زبونی و ناتوانی و در عين حال بهانه جوئی و درنده خوئی عربان آشکار گشت، زيرا اين «نژاد برتر» که ميدان فکر و عمل او هرگز از جولانگاه اسبان و شترانش تجاوز نکرده بود، برای اداره کشورهای وسيعی که بدستش افتاده بود نياز به همين موالی داشت و بناچار دير يا زود برتری آنها را اذعان نمود، در صورتيکه از همان بامداد اسلام ايرانيان نفرت و کينه شديد خود را نسبت به دشمنان و باج ستانان خود آشکار کرده بودند.»


و باز، هم او در جای ديگری از اين کتاب نوشته بود: «نبردی که ايرانيان در اين دو قرن با مهاجمان عرب کردند همه در تاريکی خشم نبود، در روشنی دانش و خرد نيز اين نبرد دوام داشت. ... برخی از همان اول با آئين مسلمانی به مخالفت و ستيزه برخاستند، گوئی قبول اين دينی را که عرب آورده بود اهانتی و ناسزائی در حق خويش تلقی می کردند. از اين رو اگر نيز در ظاهر خود را مسلمان فرا می نمودند در نهان از عرب و آئين او بشدت بيزار بودند و هر جا فرصتی و مجالی دست می داد سر به شورش بر می آوردند و عربان و مسلمانان را از دم تيغ می گذرانيدند. ... هر روزی به بهانه ای و در جائی قيام و شورش سخت می کردند و می کوشيدند عرب را با دينی که آورده است از ايران برانند 

د ر نهضت های پياپی آنان نه فقط نژاد عرب مردود بود، بلکه مسلمانی نيز مورد خشم و کينه قرار داشت و بدينگونه بيشتر اين شورش ها رنگ ضد دينی داشت. ايرانيانی که مسلمان شده بودند طعمه نفرت و کينه مردم بودند و اين نفرت و کينه چندان بود که حتی زنهايی از ايرانيان که به عقد زناشويی عربان درآمده بودند ريش شوهران خود را گرفته از خانه بر می آوردند و بدست مردان می سپردند تا آنها را بکشند، و چنان شد که در همهِ طبرستان عربان و مسلمانان يکسره برافتادند.» واقعيت انکار ناپذير تاريخ اين است که اسلام از راه شمشير به ايران تحميل شد، بی آنکه ايرانيان «بدنبالش گشته باشند»، همچنانکه از راه شمشير به ديگر سرزمين های خاور نزديک و شمال آفريقا و اسپانيا نيز تحميل شد بی آنکه هيچکدام از آنها به استقبالش رفته باشند. بهمين دليل وقتيکه شمشير عرب در پواتيه فرانسه از برندگی افتاد گسترش اسلام در اروپای غربی متوقف شد، و وقتيکه اين شمشير در قسطنطنيه از کار افتاد راه اروپای شرقی به رويش بسته شد.

اين افسانه که عرب مساوات اسلامی را با خود به ايرانی آورد که از تبعيضات اجتماعی و مذهبی پايان دوران ساسانی رنج می برد تقلبی ديگر با تاريخ است، زيرا که هر چند اين تبعيض ها واقعا وجود داشت و اين نارضائی ها هم واقعا وجود داشت، ولی فاتحان عرب نه تنها هيچکدام از اينها را از ميان نبردند، بلکه تبعيضات بسيار سنگين تری را نيز بر آنها افزودند که ناپذيرفتنی ترين آنها برای ايرانيان شکست خورده ولی آزاده و سرفراز تبعض نژادی بود. در اين باره نيز واقعيت تاريخ را از زبان يک مورخ سرشناس ديگری خود جهان عرب می توان شنيد که: «عرب های فاتح خود را برتر از ديگران می پنداشتند و به ويژه به ايرانيان مباهات می کردند و آنها را موالی (بندگان آزاد شده) خود می خواندند و برای تحقير آنان می گفتند که سه چيز است که نماز را باطل می کند: سگ و الاغ و ايرانی. 

اين ادعای ديگر نيز که مردم ايران آسان به دين تازه گرويدند تقلبی ديگر با تاريخ است، زيرا که به تصريح مورخان متعددی از همين جهان اسلام، حتی در قرون چهارم و پنجم هجری بخش بزرگی از ايران همچنان بر آئين زرتشتی باقی بودند: «اکثريت مردم فارس را در حال حاضر (قرن چهارم هجری) زرتشتيان تشکيل ميدهند و هيچ شهر و دهکده ای نيست که در آن آتشگاهی نباشد. در نزد بسياری از دهقانان تصاوير پادشاهان و پهلوانان ايران با علاقه بسيار نگاهداری می شود» (اصطخری: مسالک و الممالک)؛ «در خراسان و نواحی دريای خزر و طبرستان و ديلم و نيز در کرمان عدهِ زرتشتيان بسيار زياد است» (مسعودی: مروج الذهب)؛ «در بخش غربی ايران جماعت عظيمی از خرمدينان به آئين خود باقی ماند ه اند» (مقدسی: تذ کره الموضوعات)؛ «در فارس شهری و روستائی وناحيتی نيست مگر آنکه آتشکده ای داشته باشد، و در جبل (شمال غربی ايران) هنوز زرتشتيان در اکثريت هستند» (ابن حوقل: صورة الارض). 

در چنين شرايطی تنها راه مبارزه ای که برای ايرانيان باقی مانده بود اين بود که آئين حاکمان عرب را به رنگ آئين ملی خويش درآوردند، و اين درست همان کاری بود که کردند. به تعبير ادوارد براون «تغييرات ناشی از قبول اسلام در نزد ايرانيان از پوست فراتر نرفت و به درون نرسيد. ايرانيان با نو آوريهائی چون تشيع وعرفان خيلی زود آئينی را که با شمشير عرب به کشورشان تحميل شده بود به چيزی تبديل کردند که گرچه همچنان شباهتی با اسلام داشت، ولی محتوای آن با آنچه احتمالا پيامبر عرب در نظر داشت بسيار تفاوت داشت.»

در هر ارزيابی که دربارهِ دوران اسلامی تاريخ ايران صورت می گيرد بايد اين واقعيت اصولی در نظر گرفته شود که موضع ايران در جهان اسلام از آغاز موردی خاص بوده که با موضع هيچيک از ديگر کشورهای متصرفی عرب قابل تطبيق نبوده است

بناچار ملتی که موجوديتش از هزار و چهارصد سال پيش از حمله عرب باهويت و آئين و زبان و فرهنگ خاص خودش در آميخته بود رسالتی در پاسداری همه اينها برای خود قائل بود که هيچيک از ديگر سرزمين های اشغال شده اعراب برای خود قائل نبودند. درست هم بهمين دليل بود که مبارزه ملی برای باز ستاندن اين اصالت از شمشيرکشان بيگانه از همان فردای استقرار عرب آغاز شد و تا بازيابی استقلال از دست رفته به پايان نرسيد. به گفتهِ Renan : «ايران با آنکه اسلام را پذيرفت، هرگز تسليم عرب و فرهنگ بيابانی او نشد، و عليرغم زبان و مذهبی که بدو تحميل شده بود در کوتاه مدتی توانست حقوق خود را به عنوان يک ملت آريائی باز گيرد. بيست سال پس از مرگ محمد، عربستان در مقايسه با سرزمينهای پهناوری که متصرف شده بود سرزمين بيمقداری بيش نبود. صد سال بعد از آن، درحاليکه زبان و مذهب برخاسته از حجاز از مالزی تا مراکش و از تومبوکتو تا سمرقند برقرار شده بود، خود عربستان، رانده و فراموش شده، از صحنه جهانی طرد شده و به صحرا های بی آب و علفش، به همان صورتی که پيش از زمان اسماعيل داشت، باز گشته بود.» 

تاريخ اسلامی ايران تاريخ مبارزه ای پيگير برای دفاع سر سختانه از اين اصالت ملی در همهِ زمينه های سياسی و اجتماعی و مذهبی و فرهنگی آن است، و در اين مبارزه ايران بطور دائم راه خود را از راه بقيهِ اعضای جهان مسلمان جدا کرده و همواره عضو سرکش يا به اصطلاح امروزی «بچه شرور» دنيای اسلام باقی مانده است. به تعبير صاحبنظری آلمانی، در حرمسرای شلوغ اسلام ايران آن همسری بوده که هيچوقت قلباً به ازدواج تحميلی خود رضايت نداده و «بلی» نگفته است. نخستين قيام های مسلحانه عليه خلافت عرب در سرزمين ايران آغاز شد. اولين شکاف در وحدت سياسی امپراتوری عرب با تاسيس دولت مستقل «رستميه» در شمال آفريقا (الجزاير و صحرای کنونی) بدست عبدالرحمن رستم رهبر نظامی و مذهبی خراسانی صورت گرفت، و دومين شکاف اعلام استقلال خود ايران توسط يعقوب ليث صفاری بود. نخستين ارتشی که در داخل امپراتوری اسلام با ارتش منظم خلافت عرب جنگيد و آنرا در هم شکست ارتش خراسانی ابومسلم در جنگ زاب بود، و نخستين ارتشی نيز که بغداد پايتخت خلا فت عرب را بتصرف درآورد ارتش ايرانی ديلمی بود. درتمام هزار و چهارصد ساله تاريخ اسلام، ايران حتی يکبار بخاطر اسلام نجنگيد، نه در جهانگشائی های اسلامی شرکت جست و نه در جنگ های صليبی. در عوض بارها عليه ديگر مسلمانان جنگيد. دويست سال تمام با امپراتوری مسلمان عثمانی در پيکاری بی امان بود و در اين راستا با کشورهای نامسلمان لهستان و بوهميا و ونيز و اسپانيا عليه عثمانی مسلمان پيمان اتحاد بست، اما حتی يکبار در تاريخ خود با يک کشور مسلمان عليه نامسلمانان چنين پيمانی نبست. حتی در دوران خود ما، تنها جنگ خارجی ايران اسلامی جنگ هشت ساله ای نافرجام با کشور مسلمان ديگری بود

در قلمرو فرهنگی، روياروئی ايران آريائی با فرهنگ مهاجم سامی حتی از روياروئی های سياسی آن، هم پيگيرتر بود. تنها کشور مسلمانی که زبان عربی را به نفع زبان ملی خود طرد کرد ايران بود، و تنها کشور مسلمانی نيز که گذشته پر افتخارش را به فراموشی نسپرد و آنرا در تمام جلوه های ادب و هنر و شعر و موسيقی و فولکلور و رسوم روزمره خويش زنده نگاه داشت ايران بود. در شرايطی که ساير سرزمين های اسلامی (مصر، عراق، اردن، سوريه، فلسطين، لبنان، تونس، الجزاير، مراکش) جملگی با گذشته پيش از اسلامی خود قطع رابطه کردند.

مبارزه فرهنگی هزار و چهارصد ساله ای که اين دگرگونی به دنبال آورد بسيار بيش از سر کوفتگی مادی ايرانيان، زاده غرور ملی زخم خورده ای بود که هرگز التيام نيافت. اين مبارزه فرهنگی از آغاز بر پايه اين تضاد فکری شکل گرفت که در آئين های ايرانی هر آدمی فردی بود که با قدرت تعقل آفريده شده بود و بنابراين از توانايی تشخيص و انتخاب آزادانهِ راهی که بايد در ميان خير و شر و نور و ظلمت برای خويش برگزيند برخوردار بود، و به همان اندازه که در اين مورد آزادی داشت مسوليت نيز داشت، آنچه آفريننده او از وی می طلبيد اين بود که وی در اين گزينش راه راستی و نيکويی را بر گزيند تا ياور خداوند در نبردی باشد که تا به پايان جهان ميان روشنايی و تاريکی در جريان است و می بايد با پيروزی نهايی فروغ بر ظلمت پايان يابد. در جهت مقابل، انديشهِ زيربنايی آئين های توحيدی بر اين وجه مشترک سامی شکل گرفته بود که سرنوشت آدمی پيشاپيش برای او تعيين شده است و انتخابی که می کند انتخابی است که قبلا برايش خواسته شده است و خود او در مورد آن اختياری ندارد. اين قانون جبر مطلق به خصوص در سومين آئين توحيدی سامی، يعنی درست همان آئينی که عرب برای ايران آورد به صورتی قاطع منعکس شده بود، زيرا که لااقل يکصد آيه قرآن بدين صراحت داشت که: خدا هر کس را که خود بخواهد به رستگاری می برد و هر که را هم که بخواهد به گمراهی می کشاند، هرکس را که بخواهد مسلمان کند دلش را به اسلام مايل می کند و هر کس را که نخواهد در پذيرفتن ايمان سخت دل می کند، هرکس را که بخواهد مشمول رحمت خود می کند و هرکس را هم که بخواهد عذاب می دهد، هرکس را که بخواهد عزت می بخشد و هرکس را هم که بخواهد ذليل می کند.

برای فرهنگ ايرانی که بويژه در آثار سخنوران و فلاسفه و عرفای ايران تبلور يافته بود، از آغاز اين پرسش مطرح بود که اگر بشر فردی بی اختيار بيش نيست چرا بايد بابت آنچه می کند جواب پس دهد و بخاطر گناهی که در اختيارش نبوده است کيفر ببيند؟ و به همراه اين پرسش، اين معما نيز برايش مطرح بود که چگونه ديدگاه های ما قبل اسلامی خود را در اين راستا با ديدگاه هايی که اسلام برای او خواسته است تطبيق دهد در حاليکه اين دو عملا تطبيق ناپذيرند؟ بازتاب های اين پرسش واين معما را تقريبا درتمام صفحات تاريخ فرهنگی ايران مسلمان از قرن سوم هجری تا قرن خود ما می توان يافت، گاه به صورتی نرم، گاه در قالبی طنز آميز، و گاه با صراحت چنان بی پروا که با توجه به شرايط زمانی شگفتی می آورد، مثلا ادعانامهِ انقلابی زکريای رازی در دو کتاب فلسفی او عليه اساس نبوت و انکار ارتباط مذاهب با خدا. هشتصد سال پيش از آنکه ادعا نامه مشابهی دراروپای «قرن فروغ» از جانب کسانی چون ولتر و روسو و کانت و هگل و هزار سال پيش از آنکه چنين ادعانامه ای در قرن خود ما از جانب کسانی ديگر چون فرويد واينشتاين ومترلينگ مطرح شود.

تقلب ديگری با تاريخ، تقلبی است که درمورد «فرهنگ اسلامی» ايران شده است. جهان اسلامی در قرون دوم تا ششم تاريخ خود کانون فرهنگ شکوفايی بود که دانشمندان اسلام شناس قرن گذشته بدان عنوان خود ساخته «فرهنگ اسلامی» داده اند. بسياری از نويسندگان کنونی دنيای مسلمان کوشيده اند و می کوشند تا اين شکوفايی را فرع اسلامی بودن اين فرهنگ بدانند و باروری آن را به ضوابط مذهبی آن ارتباط دهند. ولی قانون واقعی تاريخ اين است که هيچ فرهنگی را با معيار مذهبی ارزشيابی نمی توان کرد، و غنای آنرا نيز به حساب آئينی که اين فرهنگ در آن شکل گرفته است نمی توان گذاشت. اگر جز اين می بود می بايست والاترين آئين جهان آئين اساطير يونان باشد، زيرا که والاترين فرهنگ جهان نيز در اين سرزمين شکل گرفته بود. و اتفاقا درست همين فرهنگ والا بود که همراه فرهنگ والائی ديگر، يکی از دو رکن بنيادی فرهنگ اسلامی قرار گرفت، که Renan در ارزيابی آن می نويسد: «اگر يک فرهنگ واقعی می بايد بر دو پايه علم و فلسفه بنياد نهاده شده باشد، نمی توان اصولا از فرهنگی بنام فرهنگ اسلامی سخن گفت، زيرا پايه گذاران واقعی اين دو در دنيای مسلمان ايرانيان و يونانيان بودند و اعراب خود در اين باره سهمی نداشتند، يا سهمی بسيار ناچيز داشتند.» باروری «فرهنگ اسلامی» بسيار بيش از آنکه مربوط به خود اسلام باشد، مربوط به محيط مساعدی بود که امپراتوری نوخاسته عرب با ايجاد يک واحد يکپارچه سياسی و جغرافيائی بخصوص زبانی در اختيار فرهنگسازان ايرانی و سريانی و مصری و اندلسی و بطورغير مستقيم يونانی و هندی و چينی گذاشته بود. چنين شرايطی قبلا در امپراتوری های غير اسلامی رم و بيزانس و ساسانی نيز بوجود آمده بود و بعداً هم در امپراتوری های مغول و تاتار و امپراتوری های مستعمراتی اروپای قرون شانزدهم تا بيستم بوجود آمد بی آنکه رونق فرهنگی هيچيک از آنها به حساب فرهنگ سازی آئين های اساطيری رم و يونان يا آئين زرتشتی ايران و يا آئين مسيحی مستعمره داران اروپائی گذاشته شده باشد. اصطلاحاتی از قبيل طب اسلامی، نجوم اسلامی، رياضيات اسلامی، همانقدر بی محتوا است که غير منطقی است، زيرا واقعيت های تغيير ناپذير رياضی يا پزشکی و يا نجومی را با ضابطهِ مسيحی بودن يا اسلامی بودن يا بودائی و برهمائی بودن و يا الحادی بودن آنها طبقه بندی نمی توان کرد، همچنانکه نمی توان آنها را بر اساس نژادی يا زبانی از هم جدا گذاشت، آنچه در دو قرن گذشته و حاضر از جانب اسلام شناسان جهان عرب فرهنگ اسلامی نام گرفته نتيجه گيری غلطی از اين واقعيت است که در قرون اوليه اسلام آثار مختلف علمی و فلسفی در جهان اسلامی عمدتاً به زبان عربی نوشته می شدند تا در درون امپراتوری عرب گسترش بيشتری داشته باشند، ولی در عمل همهِ اين نوشته ها به حساب مولفان عرب گذاشته شدند در حاليکه بخش اعظم آنها کار دانشمندان، رياضيدانان، پزشکان، هيئت شناسان، فيلسوفان مورخان، جغرافيادانان، نحويان، اديبان يا مـتالهين غير عرب، بخصوص ايرانيانی بودند که ابن خلدون دربارهِ آنها نوشت: «از امور غريب اين است که حاملان علم در جهان اسلام غالبا عجم بودند و اگر هم عالمی يافت می شد که در نسبت عربی بود در مکتب عجمان پرورش يافته بود، زيرا قوم عرب نه از امر تعليم و تاليف اطلاعی داشت و نه اصولا خواهان آن بود، بخلاف پارسيان که بر اثر رسوخ ديرينه تمدن در ميان خود برای اينکار صلاحيت ديرينه داشتند و هيچ قومی چون آنها به حفظ و تدوين علم قيام نکرد.»

بخشی از کتاب  « تولدی دیگر » نوشته ی شجاع الدین شفا


 

پست‌های پرطرفدار