مهسا امینی دختری که تنها ۲۲ سال داشت. روزی موهایش را می بافد، شالی سیاه و مانتویی بلند به تن می کند و از شهرستان محل زندگی اش به سمت پایتخت ایران، تهران سفر می کند. اگر این اولین سفرش به تهران می بود حتما در مسیر تهران به این می اندیشید که پایتخت چگونه جایی باید باشد؟ حتما باید جای قشنگی باشد، با خود می اندیشید که آن جا می توانم کاخ نیاوران و گلستان را ببینم، می توانم به موزه ی ملی ایران بروم و در آنجا مرد پارتی، مرد نمکی و سنگ نبشته های سه هزار ساله را ببینم.
مهسا با خود فکر می کرد پایتخت باید جای هیجان انگیزی باشد چرا که با دیدن کاخ سعد آباد و تماشای مجسمه ی رضا شاه و آرش کمان گیر بهتر با تاریخ باشکوه ایران، پیش از شورش ۵۷ ، آشنا می شوم
مهسا احتمالا مانند هر دختر ایرانی دیگر باید عاشق فروغ فرخزاد بوده باشد، حتما در راه زیر لب شعرهای فروغ را زمزمه می کرد، شاید پیش خود فکر می کرد که تهران باید کمی هم ترسناک باشد، همانطور که در شبکه های اجتماعی دیده بود که زنان پایتخت نشین و بقیه کلان شهرها چگونه سرکوب و تحقیر می شوند و چگونه مورد خشونت دژخیمان رژیم قرار می گیرند.
مهسا دچار دوگانگی شده بود. تمام این فکرها شعری از فروغ را به یاد او آورد، همان شعر بی نظیری که به دفتر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، متعلق بود
زیر لب زمزمه کرد
و این منم
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد
و در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یاس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دست های سیمانی
.
.
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک، خاک پذیرنده
اشارتی است به آرامش
مهسا فارغ از همه ی دردهای زن بودن در جامعه ی مذهبی
و در اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
صبور، سنگین و سرگردان پیش می رفت
و چگونه می شود به ان کسی که می رود اینسان فرمان ایست داد؟
دخترک ساده و زیبای قصه ی ما، هرگز به فکرش هم نرسید که تنها ساعتی بعد جانش را با وحشیگری می گیرند، به جرم زن
بودن، به جرم زیبا بودن
صدای سوت قطار به گوش رسید و چندی بعد قطار در ایستگاه مترو شهید حقانی ایستاد و مهسا همراه با برادرش از قطار پیاده شد. ساعت ۶ بعد از ظهر روز سه شنبه ۲۲ شهریور ماه ۱۴۰۱ بود. هوا هنوز روشن بود.
چیزی نگذشت که چند زن سیاه پوش و مردانی خشونت طلب با حس کینه توزی و خوی وحشی گری به او و برادرش حمله ور شده و مهسا با همراه با ضرب و جرح ربودند.
اما دو ساعت بعد او دیگر نمی توانست نفس بکشد. نفسش را گرفته بودند، به ضرب تازیانه، دژخیمان رژیم فاشیستی جمهوری
اسلامی
حالا دیگر جسم بی جان او بر روی تخت بیمارستان آرمیده بود، با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. اما تنها دو روز دوام آورد و فروغ چشمانش برای همیشه خاموش شد
این تنها گوشه ای از جنایات جمهوری اسلامی است، هر روز هزاران مهسا، هزاران پدر و مادر و خواهر و برادر، در این مملکت، می میرند و زنده می شوند، اما مرگ مهسا، مرگ دیگری بود. او با رفتننش شعله های خشم فرو خورده ی یک ملت را بیدار کرد، خشمی که ۴۲ سال است در گلوی مردمان تحت ظلم، خفته بود و امروز بیدار شد
و این قدرت زن ایرانی است
مهسا نماد بیداری مردم ایران شد، مهسا سمبل خاموش کردن آتش جهل دینی و برچیدن حکومت دیکتاتوری-مذهبی آخوندی شد.
در یک سمت میدان، جهل، خشونت، زن ستیزی، مذهب و دیکتاتوری است و در طرف دیگر آتش شعله ور شده ی خشم مردمی صلح طلب و آزادی خواه و ایستادگی مردم خستگی ناپذیر که در پی احیای فرهنگ و تمدن کهن شان که همان صلح و دوستی و
آزادگی و برابری و راستی است
اما همیشه نور بر تاریکی، دانش بر جهل و صلح بر جنگ پیروز خواهد شد